۱۳۸۸ مهر ۸, چهارشنبه

بهشت و جهنم

روزی یک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: "خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ "، خداوند اورا به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود،که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور میز نشسته بودندبسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خودقاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشانوصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جایی که این دسته ها ازبازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خودفرو ببرند. مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنهاغمگین شد، خداوند گفت: "تو جهنم را دیدی، حال نوبت بهشت است"، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود، یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن و افراد دور میز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند ومی خندیدند، مرد روحانی گفت: "خداوندا نمی فهمم؟!"، خداوند پاسخ داد: "ساده است، فقط احتیاج به یک مهارت دارد، می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر میکنند!" هنگامی که موسی فوت می کرد، به شما میاندیشید، هنگامی که عیسی مصلوب می شد، به شما فکر می کرد، هنگامی که محمد وفات مییافت نیز به شما می اندیشید، گواه این امر کلماتی است که آنها در دم آخر بر زبانآورده اند، این کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما یادآوری می کنند که یکدیگر را دوست داشته باشید، که به همنوع خود مهربانی نمایید، که همسایه خود رادوست بدارید، زیرا که هیچ کس به تنهایی وارد بهشت خدا (ملکوت الهی) نخواهد شد

گل و لاي زندگي

روزي اسب كشاورزي داخل چاه افتاد . حيوان بيچاره ساعت ها به طور ترحم انگيزي ناله می كرد بالاخره كشاورز فكري به ذهنش رسيد . او پيش خود فكر كرد كه اسب خيلي پير شده و چاه هم در هر صورت بايد پر شود . او همسايه ها را صدا زد و از آنها درخواست كمك كرد . آن ها با بيل در چاه سنگ و گل ريختند اسب ابتدا كمي ناله كرد ، اما پس از مدتي ساكت شد و اين سكوت او به شدت همه را متعجب كرد . آنها باز هم روي او گل ريختند . كشاورز نگاهي به داخل چاه انداخت و ناگهان صحنه اي ديد كه او را به شدت متحير كرد با هر تكه گل كه روي سر اسب ريخته مي شد اسب تكاني به خود مي داد ،گل را پا يين مي ريخت و يك قدم بالا مي آمد همين طور كه روي او گل مي ريختند ناگهان اسب به لبه چاه رسيد و بيرون آمد زندگي در حال ريختن گل و لاي برروي شماست .تنها راه رهايي اين است كه آنها را كنار بزنيد و يك قدم بالا بياييد. هريك ازمشكلات ما به منزله سنگي است كه مي توانيم از آن به عنوان پله اي براي بالاآمدن استفاده كنيم با اين روش مي توانيم از درون عميقترين چاه ها بيرون بياييم.

How Chinese Do Multiplications ..... incredible

تلاش برای رسیدن به آرزو

۱۳۸۸ مهر ۵, یکشنبه

دهکده چوبين نيشابور

دهکده‌ چوبين نام محلي است که در يکي از روستاهاي نيشابور در استان خراسان رضوي واقع در شمال شرقي ايران ساخته شده است. اين دهکدهٔ چوبي کم نمونه و بي‌ همتا در ايران به‌وسيله مهندس مجتهدي ساخته شده و يکي از ديدني ‌ها و تفرجگاه‌ هاي نيشابور مي‌باشد. نام «دهكده‌ چوبين‌» برخاسته از ويژگي‌ منحصر به فرد سازه‌ هاي‌ آن‌ در استفاده‌ كامل‌ از چوب‌ و بکارگيري روشي‌ نوين‌ در ساخت‌ بناهاي آن که برخاسته‌ از پيشينه‌ تاريخي‌ ـ فرهنگي‌ و متناسب‌ با امكانات‌ و قابليت‌هاي اقليمي‌ وجغرافيايي‌ منطقه‌ است‌، مي باشد. ديدني هاي اين دهکده شامل مسجد چوبي، موزه‌ و كتابخانه، رستوران، فروشگاه و نانوايي، آلاچيق، سوئيتها، فضاي سبز و اکوسيستم زيباي آن به همراه کشاورزي و دامپروري است. اين مسجد، اولين‌ مسجد چوبي مقاوم‌ در برابر زلزله‌ در جهان ‌مي‌باشد. اين‌ بنا ۲۰۰ متر مربع‌ وسعت‌ دارد و سقف‌ آن‌ به‌ صورت‌ شيرواني ‌مي‌باشد.‌ دو مناره‌ آن ۱۳ متر از سطح‌ زمين‌ ارتفاع ‌و وزن‌ هر يک تقريباَ ۴ تن‌ مي‌باشد. شكل‌ ظاهري‌ آن‌ به‌ صورت‌ كشتي‌اي‌ وارونه ‌بر زمين‌ است‌‌. در ساخت اين مسجد ‌که حدود ۲ سال‌‌ طول‌ کشيده است، ۴۰ تن‌ چوب‌ استفاده شده است. مسجد چوبي اين دهکده نه تنها در ايران بلکه در جهان بي نظير است. اين مسجد مي تواند تا ۸ ريشتر زمين‌ لرزه را تحمل کند و بناي آن به گونه اي است که تا صدها سال ديگر نيز آسيب نخواهد ديد. اسكلت ‌آن‌ به‌ شيوه ‌Two by Four يا Double L ساخته‌ شده‌ است‌. مناره‌ ها به‌ سقف‌ به ‌گونه‌اي اتصال‌ دارند كه‌ در داخل‌ مسجد ستوني وجود ندارد. ديواره‌ هاي‌ آن‌ دوجداره‌ بوده که بين‌ اين‌ دو لايه‌، اسكلت‌ بنا وجود دارد. اسکلت مناره‌ ها و سقف‌ و همچنين‌ سقف‌ و ديواره ‌ها به روش عنكبوتيي اتصال‌ دارند. اين نام به دليل شيوه ساخت آن که مانند تنيدن‌ تار عنكبوت‌ است مي باشد بطوريکه‌ اتصال‌ مناره ‌ها طوري‌ است كه‌ وزن‌ آن‌ ها به‌ صورت‌ مساوي‌، ابتدا روي‌ سقف ‌و سپس‌ به‌ ديواره‌ ها و از آنجا به‌ زمين‌ منتقل‌ مي‌شود. قابل توجه است كه‌ از طريق‌ نردبان‌ داخل‌ مناره‌ ها مي توان به‌ بالاي‌ مناره ‌دسترسي‌ پيدا كرد. جالبترآنکه در محل اتصال‌ مناره‌ به‌ سقف‌، دريچه‌اي‌ تعبيه شده كه‌ مانند يك‌ كانال‌ تهويه‌ هوا عمل‌ مي‌كند بطوريکه در تابستان‌ هواي‌ گرم‌ و آلوده‌ را از فضاي‌ مسجد خارج‌ مي‌كند و هواي‌ پاكيزه‌ از طريق ‌بادگير مخصوصي‌ كه‌ در سقف‌ بنا شده‌، داخل‌ مسجد مي‌گردد؛ و به‌ اين‌ ترتيب‌ يك‌ تهويه‌ طبيعي‌ انجام‌ مي‌پذيرد. ديواره‌ ها كمي‌ حالت‌ زاويه ‌دار دارند كه‌ انتقال‌ وزن‌ را از مناره‌ به‌ زمين‌ ساده‌ تر مي‌سازد.
قابل‌ ذکر است‌ كه‌ محلي‌ كه‌ در آن‌ مسجد‌ ساخته شده‌، بسيار موريانه‌ خيز است‌، لذا راهکارهاي ويژه‌اي در ساخت اين مسجد و ديگر بناهاي‌ اين‌ مجموعه‌ براي جلوگيري از اثرات مخرب چوب خواران به کار گرفته شده است‌. بطوريکه به‌ عنوان ‌نمونه‌، خانه‌ سازنده مجموعه‌ با عمر بيش‌ از۲۰ سال‌، از آسيب‌ چوب‌ خواران‌ به دور مانده‌ است‌. براي ماندگاري‌ دراز مدت‌ ديواره‌ هاي‌ خارجي در برابر نزولات‌ آسماني، چوبهاي ويژه با فرآوري خاص استفاده شده است.‌ كابينت ‌ها، ديواره‌ ها و حتي سيني ‌هاي آبدارخانه‌ اين‌ مسجد،‌ چوبي‌ است‌‌. مسجد داراي يك‌ ايوان‌ بيروني‌ که کف آن از خشت‌ است‌ مي باشد. برروي‌ ديواره‌ هاي داخلي و بيروني مسجد‌ به ترتيب تعداد ۷ و ۶ كتيبه‌ زيبا از آيات قراني به‌ همراه‌ قابهايش‌ از چوب‌ درختان‌ گردو وتوت ‌نصب‌ است. در ساختمان‌ و تزيينات‌ داخلي چوبهاي‌ مختلفي‌ از درختان‌ مثمر و غير مثمر مانند انواع‌ كاجها، اشن‌، سپيدار، گيلاس‌، گلابي‌، زبان‌ گنجشك‌، گردو و توت استفاده شده است‌. نور پردازي‌ ويژه مجموعه‌، هارموني‌ ويژه‌اي‌ از رنگهاي‌ شاد، در شبها جلوه‌ خاصي‌ دارد. هدف‌ سازنده اين مجموعه‌، رونق بخشيدن به‌ صنعت‌ گردشگري‌ و نيز احياي‌ نام‌ و ياد بزرگ‌ مردي‌ است‌ كه‌ روزگاري‌ در اين‌ مكان‌ به‌ خدمت‌ مي‌زيسته ‌است‌.

Decisions We Make

A woman came out of her house and saw 3 old men with long white beardssitting in her front yard. She did not recognize them. She said 'I don'tthink I know you, but you must be hungry. Please come in and havesomething to eat.''Is the man of the house home?', they asked.'No', she replied. 'He's out.''Then we cannot come in', they replied.In the evening when her husband came home, she told him what hadhappened.'Go tell them I am home and invite them in!'The woman went out and invited the men in''We do not go into a House together,' they replied. 'Why is that? ' sheasked.One of the old men explained: 'His name is Wealth,' he said pointing toone of his friends, and said pointing to another one, 'He is Success, andI am Love.' Then he added, 'Now go in and discuss with your husband whichone of us you want in your home.'The woman went in and told her husband what was said. Her husband wasoverjoyed. 'How nice!!', he said. 'Since that is the case, let us inviteWealth. Let him come and fill our home with wealth!'His wife disagreed. 'My dear, why don't we invite success?'Their daughter-in-law was listening from the other corner of the house.She jumped in with her own Suggestion: 'Would it not be better to inviteLove? Our home will then be filled with love!''Let us heed our daughter-in-law's advice,' said the husband to his wife.'Go out and invite Love to be our guest.'The woman went out and asked the 3 old men, 'Which one of you is Love?Please come in and be our guest.'Love got up and started walking toward the house. The other 2 also got upand followed him. Surprised, the lady asked Wealth and Success: 'I onlyinvited Love, why are you coming in?'The old men replied together: 'If you had invited Wealth or Success, theother two of us would've stayed out, but since you invited Love, whereverHe goes, we go with him. Wherever there is Love, there is also Wealth andSuccess!!!!!!'MY WISH FOR YOU...- Where there is pain, I wish you peace and mercy.-Where there is self-doubting, I wish you a renewed confidence in yourability to work through it.-Where there is tiredness, or exhaustion, I wish you understanding,patience, and renewed strength.-Where there is fear, I wish you love, and courage.

اولين پيتزا فروشي تهران - پيتزا داوود

خیلی ها دوست دارند که بدونند اولین هر چیزی کجا بوده و چطوری بوده ، از این رو ما که اسم پیتزا داوود رو خیلی شنیده بودیم تصمیم گرفتیم بریم یه تستی بکنیم.وارد کوچه لولاگر (آدرس کامل پائین صفحه هست) که می شید انتهای کوچه به اندازه یه وانت جعبه نوشابه پپسی می بینید که جلوی یه مغازه قدیمی هستش. وقتی وارد مغازه آقا داوود می شید دو سه تا میز کوچیک دو نفره می بنید و یه سکو که روش می تونید غذا بخورید. از طرفی هم روبروتون یه یخچال قدیمی که فقط توش کالباس و سوسیس می بینی که خورد شده آماده استفاده هستندولی اینجا یه پیتزا فروشی معمولی نیست! اولین پیتزا فروشی ایرانه! پس باید توقع داشته باشید یه چیزاییش فرق کنه.
اینجا رسم و رسوم خودشو داره و اگه شما تا حالا اونجا نرفته باشید حتما” غافل گیر می شید. از این رسم و رسوماش براتون بگم:
تو این پیتزا فروشی هیچ غذای غیر از پیتزا گیرتون نمی یاد و شما می تونید از 7 نوع پیتزایی که داره انتخابای خودتون رو داشته باشید. پیشنهاد من پیتزا مخلوط و یا پیتزا قارچه.
خوب حال نوبت سفارش دادنه : می گید یه پیتزا مخلوط و اون اسم شما رو می پرسه! شما باید اسم کوچیکتونو بهش بگید و الا دوباره می پرسه! بعد از این بلافاصله یه 400 ، 500 گرم کالباس که داخل فویل گذاشته شده رو جلوتون میذاره! که شما کلی تعجب می کنید که بابا من پیتزا سفارش دادم نه کالباس خام!!! این کالباس که میشه گفت از معمولی ترین کالباس های موجود بازاره و بصورت نامنظم با کارد خورد شده در اصل پیش غذای شماست. و شما با سس فراونو و آویشنو وفلفل می تونید میل کنید. به ازای هر پیتزا یکی از این کالباس ها هم میده. البته شما اگه بخواهید بازم کالباس میده انقدر که دیگه نتونی چیزی بخوری و بابت این کالباس ها از شما هیچ پولی نمی گیره!!! پس با خیال راحت بخورید.
من نمیدونم ، با این که می دونی کالباسش یک درصد هم گوشت نداره ، ولی با یه ولع خاصی شروع می کنی به کالباس خوردن که انگار تو عمرت کالباس نخوردی!
در مورد محل نشستن هم باید بهتون بگم معمولاً توی مغازه جایی برای نشستن نیست و شما باید بیرون مغازه مثل بقه مشتری ها بشنید. و اما مگه بقیه مشتری های چه جوری نشستند؟بقیه از همون جعبه نوشابه ها که اول داستان براتون گفتم دارند استفاده می کنند. شما هم دو تا جعبه نوشابرو بر می گردونید و یکشو می کنید صندلی و یکیشو می کنید میز و در عین سادگی و راحتی غذاتون میل می کیند.
خوب حالا پیتزای شما حاضر شده و یکی باصدای بلند اسم شما رو صدا می کنه و اگه نشنوید ممد آقا بیرون مغازه دوباره صداتون می کنه! حالا پیتزا رو گرفتی یه پیتزا با نون بسیار نازک و تیکه های بزرگ کالباس و سوسیس و قارچ به همراه سس فراونو آویشن.. کاملاً پرملات طوری که وقتی بر میداری میریزه. البته بگم از همون مواد معمولی تشکیل شده.
و اما از اخلاقای دیگه آقا داوود : البته شبی که ما رفتیم خود آقا داوود نبود و یه شاگردی داشت بنام ممد آقا که می شد پسر خاله آقا داوود و بعد از بازنشستگی میاد اونجا کمک می کنه. اون می گفت که آقا داوود الان یه سه ماهی هست که پا درد داره و دیگه نمی یاد. اگه آقا داوود احساس کنه که کسی داره خالی می بنده ، یه زنگ زورخونه ای داره که اونو به صدا در میاره ، یا اگه احساس کنه که داری بیش از ظرفیتت پیتزا می خوای ، بهت نمیده ولی هر چقدر کالباس بخای بهت میده.
و اما از گفته های این ممد آقا، که خیلی هم شنیدنی بود در مود تاریخچه اینجا و مطالبی که از سایت های مختلف در مورد اینجا خوندم براتون بگم :
اینجا حول و حوش سال 1340 تاسیس شده ، و آقا داوود به همراه یه شریک ارمنی خود اینجا رو باز کردند. اینجا از همون روز اول ساده بوده و الان هم همونطوره. طولی نمی کشه که شریک ارمنی دست از شراکت می کشه و میره خارج و آقا داوود می مونه و مغازش. بعد از گذشت سه سال
پیتزا پنتری توی ویلا باز میشه و بر خلاف پیتزا داوود، پیتزا پنتری یه جای باکلاس و پر از تجملات بوده و برای اینکه ثابت کنه که جای باکلاسیه شب اول شاه رو دعوت می کنه! بگذریم. اولین پیتزا رو آقا داوود 11 قرون می فروخته و الان پیتزا هاش از 2400 تومان هست تا 3900.
توی اینجا از سالاد و سیب زمینی خبری نیست. و اگه بخوای غذا رو ببری پیتزا رو توی جعبه نمی ذاره بلکه لای یه فویل می پیچه و به همراه یه دسته کالباس دیگه بهت میده .
یه راوی دیگه می گفت که وقتی از در مغازش خارج می شی ازت یه سوال می پرسه “سیر شدی ؟ ”
ممکن است غذای داوود پر باشد، و جايش کثيف باشد و صندلی‌هايش ناراحت. ممکن است لحظه‌ای از کرده پشيمان شوى. اما داوود با هر‌چه که دارد يا ندارد تجربه‌ای است با‌ارزش حد‌اقل برای يک‌بار. تجربه خوردن اولين پيتزای تهران.
زیر پل حافظ - خیابان نوفل لوشاتو - به سمت جمهوری - سمت چپ - کوچه لولا گر (50 متر از ابتدای نوفل لوشاتو که برید جلو)


Story

يكي از روزهاي سال اول دبيرستان بود. من از مدرسه به خانه بر مي گشتم كه يكي از بچه هاي كلاس را ديدم. اسمش مارك بود و انگار همه‌ي كتابهايش را با خود به خانه مي برد.
با خودم گفتم: 'كي اين همه كتاب رو آخر هفته به خانه مي بره. حتما ً اين پسر خيلي بي حالي است!'
من براي آخر هفته ­ام برنامه‌ ريزي كرده بودم. (مسابقه‌ي فوتبال با بچه ها، مهماني خانه‌ي يكي از همكلاسي ها) بنابراين شانه هايم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.‌
همينطور كه مي رفتم،‌ تعدادي از بچه ها رو ديدم كه به طرف او دويدند و او را به زمين انداختند. كتابهاش پخش شد و خودش هم روي خاكها افتاد.
عينكش افتاد و من ديدم چند متر اونطرفتر، ‌روي چمنها پرت شد. سرش را كه بالا آورد، در چشماش يه غم خيلي بزرگ ديدم. بي اختيار قلبم به طرفش كشيده شد و بطرفش دويدم.. در حاليكه به دنبال عينكش مي گشت، ‌يه قطره درشت اشك در چشمهاش ديدم.
همينطور كه عينكش را به دستش مي‌دادم، گفتم: ' اين بچه ها يه مشت آشغالن!'
او به من نگاهي كرد و گفت: ' هي ، متشكرم!' و لبخند بزرگي صورتش را پوشاند. از آن لبخندهايي كه سرشار از سپاسگزاري قلبي بود.
من كمكش كردم كه بلند شود و ازش پرسيدم كجا زندگي مي كنه؟ معلوم شد كه او هم نزديك خانه‌ي ما زندگي مي كند. ازش پرسيدم پس چطور من تو را نديده بودم؟
او گفت كه قبلا به يك مدرسه‌ي خصوصي مي رفته و اين براي من خيلي جالب بود. پيش از اين با چنين كسي آشنا نشده بودم. ما تا خانه پياده قدم زديم و من بعضي از كتابهايش را برايش آوردم.
او واقعا پسر جالبي از آب درآمد. من ازش پرسيدم آيا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازي كند؟ و او جواب مثبت داد..
ما تمام اخر هفته را با هم گذرانديم و هر چه بيشتر مارك را مي شناختم، بيشتر از او خوشم مي‌آمد. دوستانم هم چنين احساسي داشتند.
صبح دوشنبه رسيد و من دوباره مارك را با حجم انبوهي از كتابها ديدم. به او گفتم:' پسر تو واقعا بعد از مدت كوتاهي عضلات قوي پيدا مي كني،‌با اين همه كتابي كه با خودت اين طرف و آن طرف مي بري!' مارك خنديد و نصف كتابها را در دستان من گذاشت.
در چهار سال بعد، من و مارك بهترين دوستان هم بوديم. وقتي به سال آخر دبيرستان رسيديم، هر دو به فكر دانشكده افتاديم. مارك تصميم داشت به جورج تاون برود و من به دوك.
من مي دانستم كه هميشه دوستان خوبي باقي خواهيم ماند. مهم نيست كيلومترها فاصله بين ما باشد.

او تصميم داشت دكتر شود و من قصد داشتم به دنبال خريد و فروش لوازم فوتبال بروم.

مارك كسي بود كه قرار بود براي جشن فارغ التحصيلي صحبت كند. من خوشحال بودم كه مجبور نيستم در آن روز روبروي همه صحبت كنم.

من مارك را ديدم. او عالي به نظر مي رسيد و از جمله كساني به شمار مي آمد كه توانسته اند خود را در دوران دبيرستان پيدا كنند.

حتي عينك زدنش هم به او مي آمد. همه‌ي دخترها دوستش داشتند. پسر، گاهي من بهش حسودي مي كردم!

امروز يكي از اون روزها بود. من ميديم كه براي سخنراني اش كمي عصبي است. بنابراين دست محكمي به پشتش زدم و گفتم: ' هي مرد بزرگ! تو عالي خواهي بود!'
او با يكي از اون نگاه هايش به من نگاه كرد( همون نگاه سپاسگزار واقعي) و لبخند زد: ' مرسي'.
گلويش را صاف كرد و صحبتش را اينطوري شروع كرد: ' فارغ التحصيلي زمان سپاس از كساني است كه به شما كمك كرده اند اين سالهاي سخت را بگذرانيد. والدين شما، معلمانتان، خواهر برادرهايتان شايد يك مربي ورزش... اما مهمتر از همه، دوستانتان...
من اينجا هستم تا به همه ي شما بگويم دوست كسي بودن، بهترين هديه اي است كه شما مي توانيد به كسي بدهيد. من مي خواهم براي شما داستاني را تعريف كنم..'
من به دوستم با ناباوري نگاه مي كردم، در حاليكه او داستان اولين روز آشناييمان را تعريف مي كرد. به آرامي گفت كه در آن تعطيلات آخر هفته قصد داشته خودش را بكشد. او گفت كه چگونه كمد مدرسه اش را خالي كرده تا مادرش بعدا ً وسايل او را به خانه نياورد.
مارك نگاه سختي به من كرد و لبخند كوچكي بر لبانش ظاهر شد..
او ادامه داد: 'خوشبختانه، من نجات پيدا كردم. دوستم مرا از انجام اين كار غير قابل بحث، باز داشت.'
من به همهمه‌ اي كه در بين جمعيت پراكنده شد گوش مي دادم، در حاليكه اين پسر خوش قيافه و مشهور مدرسه به ما درباره‌ي سست ترين لحظه هاي زندگيش توضيح مي داد.
پدر و مادرش را ديدم كه به من نگاه مي كردند و لبخند مي زدند. همان لبخند پر از سپاس.
من تا آن لحظه عمق اين لبخند را درك نكرده بودم.
هرگز تاثير رفتارهاي خود را دست كم نگيريد.. با يك رفتار كوچك، شما مي توانيد زندگي يك نفر را دگرگون نماييد: براي بهتر شدن يا بدتر شدن.
خداوند ما را در مسير زندگي يكديگر قرار مي دهد تا به شكلهاي گوناگون بر هم اثر بگذاريم.
دنبال خدا، در وجود ديگران بگرديم.

دوستان،‌ فرشته هايي هستند كه شما را بر روي پاهايتان بلند ميكنند، زماني كه بالهاي شما به سختي به ياد مي‌آورند چگونه پرواز كنند.
هيچ آغاز و پاياني وجود ندارد...
ديروز،‌ به تاريخ پيوسته،
فردا ، رازي است ناگشوده،
اما امروز يك هديه است

۱۳۸۸ مهر ۲, پنجشنبه

پروژه بسیار جالب یک دانشجو!!!


دانشجویی که سال آخر دانشکده خود را می‌گذراند به خاطر پروژه‌ای که انجام داده بود جایزه اول را گرفت.
او در پروژه خود از 50 نفر خواسته بود تا دادخواستی مبنی بر کنترل سخت یا حذف ماده شیمیایی «دی هیدورژن مونوکسید» را امضا کنند و برای این درخواست خود، دلایل زیر را عنوان کرده بود:

1-مقدار زیاد آن باعث عرق کردن زیاد و استفراغ می‌شود.

2-یک عنصر اصلی باران اسیدی است.

3-وقتی به حالت گاز در می‌آید بسیار سوزاننده است.

4- استنشاق تصادفی آن باعث مرگ فرد می‌شود.

5-باعث فرسایش اجسام می‌شود.

6-حتی روی ترمز اتومبیل‌ها اثر منفی می‌گذارد.

7-حتی در تومورهای سرطانی یافت شده است.

از پنجاه نفر فوق، 43 نفر دادخواست را امضا کردند. 6 نفر به طور کلی علاقه‌ای نشان ندادند و اما فقط یک نفر می‌دانست که ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» در واقع همان آب است!

عنوان پروژه دانشجوی فوق «ما چقدر زود باور هستیم» بود!!

شعری از پابلو نرودا(ترجمه از احمد شاملو)

به آرامی آغاز به مردن میکنی

اگر سفر نکنی

اگر کتاب نخوانی

اگر به اصوات زندگی گوش ندهی

اگر از خودت قدردانی نکنی

به آرامی آغاز به مردن میکنی

زمانی که خودباوری را در خودت بکشی

وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند

به آرامی آغاز به مردن میکنی

اگر برده ی عادات خود شوی

اگر همیشه از یک راه تکراری بروی ...

اگر روزمرگی را تغییر ندهی

اگر رنگ های متفاوت به تن نکنی

یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی

تو به آرامی آغاز به مردن میکنی

اگر از شور و حرارت، از احساسات سرکش و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامیدارند و ضربان قلبت را تندتر می کنند،

دوری کنی ...

تو به آرامی آغاز به مردن میکنی

اگر هنگامی که با شغلت یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،

اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی

اگر ورای رویاها نروی

اگر به خودت اجازه ندهی که حداقل یک بار در تمام زندگی ات ورای مصلحت اندیشی بروی ...

امروز زندگی را آغاز کن

امروز مخاطره کن

امروز کاری کن

نگذار که به آرامی بمیری

شادی را فراموش نکن

Mysterious tree in NALGONDA (Andhra Pradesh) - INDIA





درس نابی که این عکس به من و تو می‌دهد!


تقدیم به تو که امروز دوست داشتی دنیا را در آغوش بگیری …
ین تصویر امروز بر روی درگاه تارنمای معتبر نشنال جیوگرافیک قرار گرفته و در شمار ۵ تصویر برتر هفته جای دارد.

تصویری که روزگار ۱۷ اردیبهشت (۷ می) ۱۳۸۸ سرزمین سوخته‌ای را در استرالیا نشان می‌دهد که کمتر از سه ماه پیش (۹ فوریه ۲۰۰۹) اینچنین در آتش سوخت و با خود جان ۱۷۳ انسان را هم گرفت و بیش از دو هزار خانه را سوزاند … اما امروز دوباره دارد می‌روید و تو می‌توانی شوق رویش دوباره و برق آن رنگ سبز دوست‌داشتنی را باز هم بر خاکستر آن زمین نفرین شده ببینی و اوج بکشی … اگر که یادت باشد، زندگی همواره و در سخت‌ترین شرایط کوره ‌راه‌هایی از امید دارد تا به آدم‌های مثبت‌اندیشش ارایه دهد …

و البته این تصویر می‌تواند همچنان حامل پیام‌های بیشتری هم باشد:

این که هرگز گمان مبرید که به انتها رسیده‌اید؛ حتا اگر در تیره‌‌ترین یا کسل‌کننده‌ترین دوران زندگی‌تان قرار گرفته‌اید …

این که زندگی بسیار مهربان‌تر از آن چیزی است که گمان می‌کنید؛ به شرط آن که آن مهربانی را باور کنید …

این که همیشه می‌توان از دل سیاه‌ترین و سوزان‌ترین رخدادها، ترترین احساسات انسانی را درک کرد و آفرید …

این که مزه‌ی گس و استثنایی حیات را نمی‌توان و نباید با هیچ مزه‌ی دیگری برابر دانست …

این که رویش دوباره‌ی عشق می‌تواند در هر سرزمین خاکستری و در پس هر آتش سوزاندنی شکل بگیرد …

فقط کافی است نگاه‌مان را عادت ندهیم به بد دیدن!

و یادمان بماند که:

مردی که کوه را از میان برداشت، همان مردی بود که شروع به برداشتن سنگریزه‌ها کرده بود!



۱۳۸۸ مهر ۱, چهارشنبه

بیا با هم متفاوت باشیم

دوستان عزیز:

آنچه در زیر میخوانید، گزیده ای است از کتاب "چهل نامه کوتاه
به همسرم" نوشته نادرابراهيمی، نویسنده و شاعر معاصر. به اعتقاد
من، هر واژه از این نامه پندی است که نه تنها در گذران زندگی
زناشوئی بلکه در هر رابطه ای باید آویزه گوش قرار داد.
هم سفر
در این راه طولانی - که ما از پایان آن بی خبریم ولی میدانیم
که چون برق و باد شتابان می گذرد - بگذار تا خرده اختلافهائی
که با هم داریم سر جای خود باقی بماند.
از تو خواهش می کنم مخواه که مطلقاً یکی شویم. مخواه که هر
چه تو دوست داری من هم همان را به همان شدت دوست داشته
باشم و هر چه من دوست دارم، به همان گونه مورد علاقه تو نیز باشد. مخواه که هر دو یک آواز را، یک ساز را، یک کتاب را، یک
طعم را، یک رنگ را، و یک شیوه نگاه کردن را بپسندیم. مخواه که انتخابمان یکی باشد، سلیقه مان یکی و رویاهامان هم یکی. هم سفر بودن و هم هدف بودن، ابداً به معنی شبیه بودن و شبیه شدن نیست، و شبیه شدن دال بر کمال نیست بلکه دلیل توقف است. عزیز من: دو نفر که عاشق اند و عشق آنان را به وحدتی عاطفی رسانده، واجب
نیست که هر دو صدای کبک، درخت نارون، حجاب برفی قلهً علم کوه،رنگ سرخ، و بشقاب سفالین را دوست داشته باشند. اگر چنین حالتیپیش آید، باید گفت که یا عاشق زائد است یا معشوق و یکی کافیست.عشق، گذشتن از خودخواهی ها و خود پرستی هاست، اما این سخن
به معنای تبدیل شدن به دیگری نیست. من از عشق زمینی حرف می زنم
که ارزش آن در "حضور" است و نه در محو و نابود شدن در وجود دیگری. عزیز من: اگر زاویه دیدمان نسبت به چیزی یکی نیست، بگذار یکی نباشد. بگذار درعین وحدت مستقل باشیم. بخواه که در عین یکی بودن، یکی نباشیم. بخواه که همدیگر را کامل کنیم نه ناپدید. بگذار با شکیبائی و مهربانی پیرامون هر چیز که مورد اختلاف ماست
با هم بحث کنیم اما نخواهیم که این بحث ما را به نقطهً مطلقاً واحدی
برساند. بحث باید ما را به ادراک متقابل رهنمون شود نه فنای متقابل.
اینجا سخن از رابطه ی عارف با خدای او نیست بلکه سخن از ذره ذرهً واقعیتها و حقیقتهای عینی و جاری زندگیست. بیا بحث کنیم. بیا معلوماتمان را تاخت بزنیم. بیا کلنجار برویم اما نخواهیمکه سرانجام غلبه کنیم. بیا حتی اختلافهای اساسی و اصولی زندگیمان را،در بسیاری از زمینه ها و تا جائی که حس می کنیم این دوگانگی، به ما
شور و حال و زندگی می بخشد و نه پژمردگی و افسردگی و مرگ، حفظ کنیم. من و تو حق داریم در برابر هم قد علم کنیم، و حق داریم بسیاری از نظرات وعقاید یکدیگر را نپذیریم بی آنکه قصد تحقیرطرف مقابل را داشته
باشیم. عزیز من! بیا با هم متفاوت باشیم.

میدونید چرا لباس فارغ التحصیلی توی کل جهان این شکلیه ؟

یك نمونه دیگر از ارزشهای ایرانی كه خود ما آنرا نمی شناسیم ردای فارغ التحصیلی است. لابد تا به حال شما هم دیده اید وقتی یك دانشجو در دانشگاههای خارج می خواهد مدرك دكترای خود را بگیرد، یك لباس بلند مشكی به تن او می كنند و یك كلاه چهارگوش كه از یك گوشه آن یك منگوله آویزان است بر سر او می گذارند و بعد او لوح فارغ التحصیلی را می خواند
هنگامی كه از ما سوال می شود كه این لباس و كلاه چیست؟ چه پاسخی میدهید؟! هنگامی كه از یك اروپایی یا ژاپنی و یا حتی آمریكایی سوال شود این لباس چیست كه شما تن فارغ التحصیلانتان می كنید می گویند ما به احترام «آوی سنت» (ابن سینا) پدر علم جهان این لباس را به صورت نمادین می پوشیم
آنها به احترام «آوی سنت» كه همان «ابن سینا»ی ماست كه لباس بلند رداگونه می پوشیده، این لباس را تن دانشمندان خود می كنند. آن كلاه هم نشانه همان دستار است (کمی فانتزی شده) و منگوله آن نمادی از گوشه دستار خراسانی كه ما ایرانی ها در قدیم از گوشه دستار آویزان می كردیم و به دوش می انداختیم. در اروپا و آمریكا علامت یك آدم برجسته و دانش آموخته را لباس و كلاه ابن سینا می گذارند، ولی ما خودمان نمی دانیم

۱۳۸۸ شهریور ۲۶, پنجشنبه

بلندترین برج اجری جهان



برج گنبد کاووس يا ميل گنبد، واقع در شهر گنبد کاووس دراستان گلستان
ايران، بلندترين برج آجری دنياست که در قرن چهارم هجری /يازدهم ميلادی
بنا شده است. اين بنا، طبق کتيبه کوفی آجری گرداگرد آن، درسال 397 هجری
قمری برابر با 375 هجری شمسی در زمان سلطنت شمس المعالیقابوس بن وشمگير
از پادشاهان آل زيار ساخته شده است. شهر گنبد کاووس کنونیدر حوالی شهر
جرجان کهن قرار دارد که پايتخت پادشاهان آل زيار بوده است.اين برج از
زيباترين و باشکوه ترين بناهای اوايل دوره اسلامی است که علیرغم استفاده
بسيار کم از عناصر تزيينی در آن، دارای ساختاری متناسب،موزون، مستحکم و
زيباست که نوعی احساس شکوه و زيبايی را به بيننده القا میکند.
اين بنای باشکوه بر روی تپه ای ساخته شده است که نزديک 15متر از زمين
اطراف آن بلندی دارد و ساختمان آن از سه بخش پی، بدنه و گنبدتشکيل شده که
روی هم رفته 55 متر ارتفاع دارند. بدين ترتيب، با احتسابارتفاع تپه، اين
برج حدود 70 متر از سطح زمين های اطراف مرتفع تر است کهاين موضوع به شکوه
و جلال آن افزوده است.
بدنه برج بر روی پايه ای مدور قرار گرفته که تنها نزديک به2 متر آن بيرون
از سطح زمين قرار دارد و حجم وسيعی از آن در دل تپه فرورفته است. بدنه
برج از خارج دارای 10 پره مثلثی شکل است (همانند ستاره دهپر) که به فواصل
مساوی از يکديگر قرار دارند و از پای بست بنا شروع و تازير گنبد ادامه
دارند. بدنه بنا سراسر از آجرهای پخته قرمز رنگ ساخته شدهکه در نهايت
پختگی و استحکام هستند و به علت تابش آفتاب در طول قرن ها بهرنگ زرد
طلايی زيبايی درآمده که خود بر زيبايی بنا افزوده است.
گنبد مخروطی بنا به ارتفاع 18 متر بدون هيچ واسطه ای برروی بدنه برج قرار
گرفته و دارای شيب تند و سطح صاف و صيقلی بوده و برخلاف اکثر برج ها و
گنبدهای آرامگاهی، تک پوش است که اين موارد باعثماندگاری آن شده است.
شايد کمتر کسی از مردم ايران می دانند که اين برج در يکنظرسنجی بين
المللی از سوی شماری از معماران مشهور جهان، به عنوان بهتريناثر مهندسی
تاريخ بشر انتخاب شده است. دلايل اين انتخاب جالب است: اين برجکه بيش از
50 متر ارتفاع دارد، بيش از هزار سال پيش ساخته شده و در اينمدت 2 بار
زلزله های شديدتر از 6 ريشتر را از سر گذرانده، اما همچنانسالم، استوار و
پابرجا ايستاده است. برج گنبد فقط از آجر ساخته شده و درآن هيچ خبری از
بتون آرمه و اسکلت فلزی و فولاد و ... نيست. در حاليکه نهفرسوده شده و نه
زلزله توانسته حتی يک ترک به آن بيندازد. محاسبات مهندسسازنده برج آن قدر
دقيق بوده است که برج حتی در شديدترين زلزله هم پس ازلرزه ها و تکان های
معمول دوباره دقيقاً سر جای خود بر می گردد. همچنيندقت در برآورد مقاومت
مصالح آن نيز حتی افزونتر از محاسباتی است که هماکنون پيچيده ترين دستگاه
های محاسبه انجام می دهند.
در رابطه با کاربرد و انگيزه ايجاد اين بنا، با اينکهتاريخ نويسان و
محققان ميراث فرهنگی غالباً اين ساختمان را آرامگاه اميرقابوس می دانند،
بعضی از تاريخ نگاران نجوم ايران از روی قرائنی پنداشتهاند که اين بنا به
عنوان رصدخانه ساخته شده است. زيرا در کاوش های اين بنااز باقيمانده جسد
اثری يافت نشده است.
در کتاب «ذخيره خوارزمشاهی» نوشته سيد اسماعيل جرجانیدرباره منجمی به نام
کوشيار گيلانی سخن رفته که در خدمت امير قابوس بودهاست. در کتاب «فرهنگ
ادبيات فارسی دری» راجع به کوشيار گيلانی نوشته شدهاست که رصدخانه ای بنا
کرده که به نام وی مشهور بوده است، که البته مکانآن مشخص نگرديده است.
بدين ترتيب برخی اين احتمال را مطرح کرده اند که برجقابوس همان رصدخانه
ای است که به دستور قابوس و بر اساس نقشه و طرح کوشيارگيلانی ساخته شده
است.
به عقيده برخی از پژوهشگران نيز، بنای مزبور چه رصدخانهباشد و يا برای
مقبره ساخته شده باشد، با توجه به سبک معماری آن که مانندآن در ايران
وجود ندارد و همچنان پره های مثلثی آجری که در بدنه آن به کاررفته است،
القا کننده مفهوم و معنای اساطيری و رمزی است و نمونه ای است ازيک الگوی
کلی در معماری که آن را «ستون کيهان» می نامند و رمزی از محورعالم است.
به نوشته «ميرچا الياده»، رمز محور کيهان که زمين را به آسمانمی پيوندد،
تقريباً در همه مکان های قدسی به صور مختلف يافت می شود: برجهای هرمی شکل
ناقوس دار، ستون های کليساها، مناره های مساجد، و معابد وابنيه دينی برج
مانند و چند طبقه به شکل هرم که حول محوری مرکزی بنا شده وطبقات مختلفشان
به سوی آسمان قد می کشند.



پروفسور آرتور پوپ در مورد این بنا چنین نوشته‌است:

در زیر سمت شرق کوه‌های البرز و در برابر صحراهای پهناور آسیا یکی
ازبزرگ‌ترین شاهکارهای معماری ایران با تمام شکوه و عظمت خود قد
برافراشته‌است. این بنا گنبد قابوس بقعه آرامگاه قابوس بن وشمگیر می‌باشد
وبرج آرامگاه از هرگونه آرایش مبراست. جنگنده‌ای با نیروی ایمان در
نبردرودرروی، پادشاهی شاعر در نبرد با ابدیت، آیا آرامگاهی چنین عظیم و
مقتدروجود دارد.

این گنبد که با آجرهای مخصوص دنباله دار کفشکی ساخته شده‌است دوپوسته‌است.
گنبد درونی مانند گنبدهای خاکی به شکل نیم تخم مرغی و از آجرمعمولی است و
پوسته بیرونی با آجر دنباله دار، و ارتفاع این گنبد مخروطی۱۸ متر است در
بدنه شرقی روزنه‌ای تعبیه شده که ارتفاع آن یک متر و نودسانتیمتر است عرض
روزنه در قسمت بالا ۷۳ و در وسط ۷۵ و در پایین ۸۰ است.در ضلع جنوبی آن یک
ورودی می‌باشد که ۵/۱ متر عرض و ۵۵/۵ متر ارتفاع دارد.در درون طاق هلالی
سر در آن، مقرنسی است که به نظر می‌رسد در مراحل نخستینپیشرفت این نوع
تزئینات معماری و گچ بری است. شاید این مقرنس ساده و درعین حال زیبا از
اولین نمونه‌های مقرنس سازی در بناهای اسلامی می‌باشد کهبتدریج تکمیل
شده‌است دکتر ویلسن آمریکایی نماینده دانشگاه پنسیلوانی نیزدر بازدید و
تحقیقاتی که از این بنا داشته راجع به این مقرنسها چنیننوشته‌است: ? بالای
در، داخل هلال مدخل گلویی مقرنسی است که در مراحل اولیه ترقی می‌باشد و
این یکی از نمونه‌های تزئینیاست از اصول یک معماری که بعد اهمیت پیدا
کرده‌است ? در ردیف کتیبه کوفیبصورت کمر بند وار بدنه را آرایش کرده‌است که
یک ردیف آن در ۸ متری پای آنو دیگری بالا در زیر گنبد مخروطی قرار دارند
نوع نوشته کوفی کتیبه‌ها سادهو آجری است حروف آن آرایش ندارند. بر جسته و
خوانا می‌باشد و حاشیه دورآنها قاب مستطیلی شکلی است از آجر .
متن کتیبه‌های سازه چنین است:
بسم الله الرحمن الرحیم


* هذ القصر العالی
* الامیر شمس المعالی
* الامیر ابن الامیر
* قابوس ابن وشمگیر
* امر به نبائه فی حیاتی
* سنه سبع و خمسین و ثلثماته قمریه
* و سنه خمس و سبعین و ثلثماته



برگردان:
به نام خداوند بخشنده مهربان


* این است کاخ باشکوه
* امیر شمس معالی
* امیر پسر امیر
* قابوس فرزند وُشمگیر
* فرمان داد به ساخت آن در زندگی خویش
* سال سیصد و نود و هفت قمری
* و سال سیصد و هفتاد و پنج (خورشیدی

حتما بخوانید...

مرد مسنی به همراه پسر 25 ساله اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.

به محض شروع حرکت قطار پسر 25 ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد: "پدر نگاه کن درختها حرکت می کنند" مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک بچه 5 ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند.

ناگهان پسر دوباره فریاد زد: " پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند." زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند. باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد:" پدر نگاه کن باران می بارد،‌ آب روی من چکید.

زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: "‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟!"

مرد مسن گفت: " ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم... امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند!"

۱۳۸۸ شهریور ۲۳, دوشنبه

راز موفقیت

مرد جوانی از سقراط پرسید راز موفّقیت چیست.> سقراط به او گفت، "فردا به کنار نهر آب بیا تا راز> موفّقیت را به تو بگویم." صبح فردا مرد جوان مشتاقانه به کنار رود رفت.. سقراط از او خواست که به سوی> رودخانه او را همراهی کند. جوان با او به راه افتاد. به لبه ی رود> رسیدند و به آب زدند و آنقدر پیش رفتند تا آب به زیر چانه ی آنها رسید. ناگهان سقراط مرد جوان را گرفت و زیر آب فرو برد. جوان نومیدانه تلاش کرد خود را رها کند، امّا سقراط آنقدر قوی بود که او را نگه> دارد. مرد جوان آنقدر زیر آب ماند که رنگش به کبودی گرایید و بالاخره توانست خود را خلاصی بخشد. همین که به روی آب آمد، اوّل کاری> که کرد آن بود که نفسی بس عمیق کشید> و هوا را به اعماق ریه فرو فرستاد.> سقراط از او پرسید، "زیر آب که> بودی، چه چیز را بیش از همه مشتاق بودی؟" گفت، "هوا." سقراط گفت، "هر زمان که به همین میزان که اشتیاق هوا را داشتی موفقیت را مشتاق بودی، تلاش خواهی کرد که آن را به دست بیاوری؛ راز دیگر ندارد

۱۳۸۸ شهریور ۱۶, دوشنبه

مجسمه هایی عجیب و غریب !

ون موئک (Ron Mueck) استرالیایی تبار، خالق پیکره های رئالیستی، درحال حاضر ساکن لندن است. وی پیش از روی آوردن به خلق این پیکره ها به حرفه ساخت عروسک برای شوهای تلویزیونی و سریالهای کودکان مشغول بود. او پس از آن به لندن مهاجرت کرد و در شرکت تازه تاسیسش به عکاسی حرفه ای برای صنعت تبلیغات پرداخت. سرانجام به این نتیجه رسید که "عکاسی تا حد زیادی حضور فیزیکی شیء اولیه را نابود میکند". بنابراین بار دیگر به هنرهای زیبا و این بار مجسمه سازی روی آورد. در اوایل دهه نود درحالی که هنوز در صنعت تبلیغات بود از وی خواسته شد تا اثری فوق العاده طبیعی خلق کند. رون در این اندیشه بود که چه ماده ای میتواند این منظور را برآورده کند. لاتکس (لاستیک خام) پاسخ معمول به این پرسش بود، اما رون در پی یافتن ماده اولیه ای بود که سخت تر بوده و امکان اعمال جزییات بیشتری را میسر سازد. خوشبختانه، وی جواب خود را بر روی یک مجسمه تزئینی که بر دیوار یک بوتیک آویخته شده بود یافت. پاسخ رزین فایبرگلاس بود که تا به امروز به عنوان ماده اصلی پیکره های ساخته شده توسط آقای موئک مورد استفاده قرار میگیرد. بی شک، شما هم با مشاهده تعدادی از آثار منتخب و خارق العاده ی آقای موئک در زیر، لب به تحسین این هنرمند خواهید گشود:






۱۳۸۸ شهریور ۱۴, شنبه

زندگی...مرگ...


موج