۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه

داستان

یكی بود یكی نبود، یك بچه كوچیك بداخلاقی بود پدرش به او یك كیسه پر از میخ و یكچكش داد و گفت هر وقت عصبانی شدی یك میخ به دیوار روبرو بكوب.روز اول پسرك مجبور شد 37 میخ به دیوار روبرو بكوبد. در روزها و هفته ها ی بعد كهپسرك توانست خلق و خوی خود را كنترل كند و كمتر عصبانی شود، تعداد میخهایی كه به دیوار كوفته بود رفته رفته كمتر شد. پسرك متوجه شد كه آسانتر آنست كه عصبانی شدنخودش را كنترل كند تا آنكه میخها را در دیوار سخت بكوبد بالأخره به این ترتیب روزی رسید كه پسرك دیگر عادت عصبانی شدن را ترك كرده بود وموضوع را به پدرش یادآوری كرد. پدر به او پیشنهاد كرد كه حالا به ازاء هر روزی كه عصبانی نشود، یكی از میخهایی را كه در طول مدت گذشته به دیوار كوبیده بوده است را از دیوار بیرون بكشدروزها گذشت تا بالأخره یك روز پسر جوان به پدرش روكرد و گفت همه میخها را از دیواردرآورده است. پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف دیواری كه میخها بر روی آن كوبیده شده و سپس درآورده بود، بردپدر رو به پسر كرد و گفت: « دستت درد نكند، كار خوبی انجام دادی ولی به سوراخهایی كه در دیوار به وجود آورده ای نگاه كن !! این دیوار دیگر هیچوقت دیوار قبلی نخواهد بودپسرم وقتی تو در حال عصبانیت چیزی را می گوئی مانند میخی است كه بر دیوار دل طرفمقابل می كوبی. تو می توانی چاقوئی را به شخصی بزنی و آن را درآوری مهم نیست تو چند مرتبه به شخص روبرو خواهی گفت معذرت می خواهم كه آن كار را كرده ام، زخم چاقوكماكان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند. یك زخم فیزكی به همان بدی یك زخم شفاهی است. دوست ها واقعاً جواهر های كمیابی هستند آنها می توانند تو را بخندانند و تو را تشویق به دستیابی به موفقیت نمایند. آنها گوش جان به تو می سپارند و انتظار احترام متقابل دارند و آنها همیشه مایل هستند قلبشان را به روی ما بگشایند

0 نظرات: