۱۳۸۸ آبان ۶, چهارشنبه

داستان مرد خوشبخت

پادشاهی پس از اينكه بیمار شد گفت:
«نصف قلمرو پادشاهی امرا به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند».
تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه رامعالجه کرد، اما هیچ یک ندانست. تنهایکی از مردان دانا گفت :
که فکر می کند می تواند شاه رامعالجه کند. اگر یک آدم خوشبخت را پیداکنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود.شاه پیکهایش را برای پیدا کردن یک آدمخوشبخت فرستاد. آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا
کنند.حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد. آن که ثروت داشت، بیمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن وزندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند.
خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند. آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد
که شنید یک نفر دارد چیزهایی میگوید. « شکر خدا که کارم را تمام کرده ام. سیر و پر غذا خورده ام و می توانم دراز بکشم
و بخوابم! چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟» پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند
و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند. پیک ها برایبیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود ک پیراهن نداشت!!!.
((لئو تولستوی))

0 نظرات: